درباره وبلاگ

من آشنای دیروز غریبه امروز و فراموش شده فردایم پس در آشنایی امروز می نگرم تا در فردا یادم کنی.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

سلام دوست عزیز در صورتی که دوست دارید با ما تبادل لینک بنمایید زمانی که مارا به لینک خود افزودید به ما بگویید در صورت بودن آدرس ما شما هم به لینک های ما افزوده می شوید.

باتشکر مدیریت







<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 341
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 358
بازدید ماه : 361
بازدید کل : 73881
تعداد مطالب : 203
تعداد نظرات : 120
تعداد آنلاین : 1

جور دیگر باید زیست
به نام تنها پناه دیار آشفتگان سرنوشت
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:توبه گرگ مرگ هست, :: 17:24 ::  نويسنده : SARH       

يك نفر كه به كار زشتي عادت كرده و دست‌بردار نيست و مردم هم از آن آگاهند اگر يك زماني اظهار ندامت كند، مردم باور نمي‌كنند و اين مثل را مي‌گويند. گرگ پيري بود كه در دوران زندگيش حيوانات و جانوران و پرندگان زيادي را خورده بود و به ديگران هم زيان فراوان رسانده بود. روزي تصميم گرفت براي اينكه خداوند از اعمال گذشته‌اش چشم‌پوشي كند و او را ببخشد به حج برود و توبه كند.
به قصد حج راه افتاد، در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد استري را ديد كه در مرغزاري مي‌چريد، پيش استر رفت و گفت: «مي‌خواهم به حج برم و توبه كنم، اما حالا خيلي گرسنه‌ام ازت‌ مي‌خوام كه در اين ثواب با من شريك بشي!» استر گفت: «از دست من چه كاري برمياد؟» گرگ گفت: «اگه خودت را قرباني اين راه بكني من هم مي‌تونم از گوشت تو سير بشم و از گرسنگي نجات پيدا كنم، هم ديگران از گوشت تو مي‌خورند و سير مي‌شوند و اين كار ثواب زيادي داره و خداوند هم گناهت را مي‌بخشد».
استر براي نجات جان خودش به فكر حيله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت: «عمو گرگ! من آماده‌ام كه در اين كار خير شركت كنم و خودم را قرباني كنم اما دردي دارم كه سال‌هاي درازي است زجم ميده از تو مي‌خوام دردم را چاره كني، بعد مرا قرباني كني» گرگ جواب داد: «دردت چيه؟ حتماً چاره‌اش مي‌كنم، اگه هم نتونستم پيش عمو روباه ميرم تا درد ترا علاج كنه» استر گفت: «چه بگم چند سال قبل پيش يك نعلبند نادان رفتم كه سم‌هايم را نعل بزنه اما نعلبند نادان نعل را اشتباهي روي گوشت پام زد و اين درد از آن روز مرا زجر ميده، ترا به خدا بيا نزديك زخم‌هام را نگاه كن!»
گرگ گفت: «بذار نگاه كنم» استر پاش را بلند كرد در همين حال كه گرگ مي‌خواست زخم پاي استر را ببيند، استر از فرصت استفاده كرد و چنان لگد محكمي به سر گرگه زد كه مغزش بيرون ريخت. گرگ كه داشت مي‌مرد به خودش مي‌گفت: «آخر گرگ پدرسگ! پدرت نعلبند بود، مادرت نعلبند بود، ترا چه به نعلبندي؟!» استر هم از خوشحالي نمي‌دانست چكار كند، هي مي‌رقصيد و به گرگ مي‌گفت: «توبه گرگ مرگه!»



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد