يك نفر كه به كار زشتي عادت كرده و دستبردار نيست و مردم هم از آن آگاهند اگر يك زماني اظهار ندامت كند، مردم باور نميكنند و اين مثل را ميگويند. گرگ پيري بود كه در دوران زندگيش حيوانات و جانوران و پرندگان زيادي را خورده بود و به ديگران هم زيان فراوان رسانده بود. روزي تصميم گرفت براي اينكه خداوند از اعمال گذشتهاش چشمپوشي كند و او را ببخشد به حج برود و توبه كند.
به قصد حج راه افتاد، در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد استري را ديد كه در مرغزاري ميچريد، پيش استر رفت و گفت: «ميخواهم به حج برم و توبه كنم، اما حالا خيلي گرسنهام ازت ميخوام كه در اين ثواب با من شريك بشي!» استر گفت: «از دست من چه كاري برمياد؟» گرگ گفت: «اگه خودت را قرباني اين راه بكني من هم ميتونم از گوشت تو سير بشم و از گرسنگي نجات پيدا كنم، هم ديگران از گوشت تو ميخورند و سير ميشوند و اين كار ثواب زيادي داره و خداوند هم گناهت را ميبخشد».
استر براي نجات جان خودش به فكر حيله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت: «عمو گرگ! من آمادهام كه در اين كار خير شركت كنم و خودم را قرباني كنم اما دردي دارم كه سالهاي درازي است زجم ميده از تو ميخوام دردم را چاره كني، بعد مرا قرباني كني» گرگ جواب داد: «دردت چيه؟ حتماً چارهاش ميكنم، اگه هم نتونستم پيش عمو روباه ميرم تا درد ترا علاج كنه» استر گفت: «چه بگم چند سال قبل پيش يك نعلبند نادان رفتم كه سمهايم را نعل بزنه اما نعلبند نادان نعل را اشتباهي روي گوشت پام زد و اين درد از آن روز مرا زجر ميده، ترا به خدا بيا نزديك زخمهام را نگاه كن!»
گرگ گفت: «بذار نگاه كنم» استر پاش را بلند كرد در همين حال كه گرگ ميخواست زخم پاي استر را ببيند، استر از فرصت استفاده كرد و چنان لگد محكمي به سر گرگه زد كه مغزش بيرون ريخت. گرگ كه داشت ميمرد به خودش ميگفت: «آخر گرگ پدرسگ! پدرت نعلبند بود، مادرت نعلبند بود، ترا چه به نعلبندي؟!» استر هم از خوشحالي نميدانست چكار كند، هي ميرقصيد و به گرگ ميگفت: «توبه گرگ مرگه!»